خیلی‌ها زندگی را به اندازه‌ی کافی معنادار نمی‌بینند. دلایل آنان اغلب حیرت‌آور است.

بسیاری از مردم به من گفته‌اند که آنان زندگی خود و یا به طور کلّی زندگی را بی‌معنی و یا نه به حدّ کافی بامعنی می‌بینند.

بسیاری از توضیحات آنان به نظر، ضعیف بوده و در برخی مواقع، بر اساس اشتباهاتی بنا شده است. من فکر می‌کنم بسیاری از زندگی‌هایی که ادّعا می‌شود بی‌معنی هستند، در واقع معنادار بوده و بسیاری دیگر که معنادار نیستند، می‌توانند در جهت معنادار شدن بهبود یابند.

 این نوشتار به بحث در خصوص آنچه به زعم من، اشتباهات مرتبط با معنای زندگی است می‌پردازد که موجب می‌شود برخی افراد، زندگی خود را ـ از دید من به‌گونه‌ای غیر ضروری ـ بی‌معنی بدانند. همچنین در مورد روشهای معنادارتر کردن زندگی‌های با معنای ناکافی صحبت می‌کند. با این حال، برای نشان دادن این مسئله، بهتر است به روش معمول فلاسفه، با تشریح عبارت «معنای زندگی» شروع کنم. این تشریح، بخش عمده نوشتار حاضر را در بر می‌گیرد. (نوشتارهای آتی، به اشتباهاتی خواهد پرداخت که بسیاری از افراد درباره معنای زندگی خود مرتکب می‌شوند).

در گفتار روزمرّه، اصطلاح «معنا» دارای دو مفهوم اساسی است. مفهوم اول با شفاف‌سازی، نشان داشتن یا تفسیر کردن مرتبط است. به عنوان مثال، وقتی کسی می‌گوید: «معنای  eau در فرانسوی، آب در انگلیسی است»، وی مفهوم اول از «معنا» را به کار می‌برد. این موضوع در جمله‌ی «این تابلوی راهنمایی و رانندگی نشان‌دهنده‌ی این است که آنها در حال تعمیر بزرگراه هستند»، نیز صادق است.

 امّا مفهوم اساسی دیگر «معنا» با پنداره‌هایی همچون ارزش، بها یا اهمّیت ارتباط دارد. به عنوان مثال، وقتی کسی می‌گوید «ملاقات با او برای من یک اتّفاق بسیار با معنا بود» یا «در مقیاس چنین معاملات عظیم اقتصادی، این بیست دلارها بی‌معنی هستند»، وی مفهوم دوم از «معنا» را به کار می‌برد.

به تبع فیلسوفان دیگری که در باب معنای زندگی می‌نویسند، من نیز ادعا می‌کنم که در مباحث مربوط به معنای زندگی، «معنا» عمدتاً با مفهوم دوم یا به عبارتی، همان بها و ارزش به کار می‌رود. چند نمونه را در نظر بگیرید: یک همکار بسیار موفّق به من گفت که دیگر زندگی خود را با معنی نمی‌بیند. وقتی خاطرنشان کردم که شغل وی استثنایی است، وی پاسخ داد: «بلی، امّا این برایم مهمّ نیست.» وقتی اشاره کردم که زندگی وی از نظر اقتصادی ایمن است، او متقابلاً گفت: «که چی؟»؛ وقتی ما به صحبت کردن ادامه دادیم، مشخص شد که اگرچه او پیشتر این جنبه‌های زندگی خود را با ارزش می‌دانست، امّا اینها(و به همین دلیل، سایر جنبه‌های زندگی‌اش) دیگر از دید او ارزشمند نبودند. او پذیرفت كه در صورتی که به نگاه ارزش‌مند به برخی از وجوه زندگی خود بازگردد، وی دوباره زندگی خود را با معنا خواهد یافت.

شخص دیگری به من گفت که زندگی خود را بی‌معنی می‌داند، چرا که او موفّق نشده بود داستانی را آنطور که امید داشت، با کیفیت بالا بنویسد. بار دیگر، مذاکرات نشان داد که وی زندگی خود را بی معنی فرض می‌کند، چون که از دید او، هیچ چیز به قدر کافی با ارزشی در آن وجود نداشت. همانند سایر مباحث مربوط به معنای زندگی، اینجا نیز مسئله پیش رو، ارزش کافی بود.

افرادی که زندگی خود را به دنبال از دست دادن شخصی که صمیمانه دوستش دارند، بی معنی می‌بینند نیز روند مشابهی را طی می‌کنند: چیز ارزشمندی در زندگی‌شان وجود داشته که اکنون از دست رفته است. آنها وقتی که با شخصی یا چیزی دیگر در زندگی خود آشنا شوند که به اندازه کافی ارزشمند است به این نگرش که زندگی‌شان معنادار است برخواهند گشت.

ما می‌توانیم ببینیم، هنگامی که استدلال‌های فلسفی برای بی معنی بودن زندگی مطرح می‌گردد، مجدّداً معنای زندگی با بحث ارزش تلاقی می‌یابد. (غیر فیلسوفانی که زندگی خود را بی معنی می‌انگارند نیز غالباً از این دست استدلال‌ها ارائه می‌کنند). برای مثال، فیلسوفی به نام «توماس نیگل»، بحث از کم‌اهمّیت بودن ما [در مقیاس] کیهانی به میان می‌آورد: ما هیچ تأثیری بر اکثریت عالم نداریم. ما فقط بر محیط بلافاصله پیرامون خود تأثیرگذار هستیم و در برابر آنچه که بر روی مثلاً سیاره زحل اتّفاق می‌افتد و به طریق اولی، آنچه که در یک کهکشان دیگر رخ می‌دهد، قابل چشم‌پوشی هستیم. من به استدلال خُردی کیهانی ما در این پست پاسخی نمی‌دهم(اگرچه فکر می‌کنم پاسخ خوبی برای آن وجود دارد)، چرا که در اینجا، من بحث را به تشریح اصطلاح «معنای زندگی» محدود می‌کنم. فقط می‌خواهم به این نکته اشاره کنم که این استدلال که چون ما بر روی زحل بی‌تأثیریم پس زندگی ما بی‌معناست، معادل این ادّعاست که زندگی ما به قدر کافی، شایسته یا ارزشمند نیست؛ چرا که ما تاثیری بر روی زحل نداریم.

همین موضوع در خصوص استدلال مشهور (اما، باز هم، به نظر من ناموفّق) دیگری در باب بی معنی بودن زندگی، که به زمان مربوط است نیز، صدق می‌کند. این استدلال با این نگرش آغاز می‌شود که بعد از یک میلیون سال، کسی ما را به یاد نخواهد آورد. این روش حاکی است که به همین دلیل، زندگی ما به اندازه‌ی کافی ارزشمند نیست.

این قضیه همچنین برای استدلال‌های دیگر در خصوص بی‌معنی بودن زندگی صادق است. «غایت نهایی» مباحث از نظر من، ارزش یا بها است: یک زندگی پرمعنا آن است که ما آن را دربردارنده‌ی تعداد بسنده‌ای از جنبه‌های به قدر کافی ارزشمند بدانیم. این زندگی، از آستانه‌ای از ارزش‌های به اندازه‌ی کافی متعالی گذر کرده و از این روی، اکنون ما آن را معنی‌دار می‌دانیم. یک زندگی بی‌معنی، آن است که از این آستانه‌ی ارزش عبور نکرده است. بعضی اوقات، افرادی که زندگی خود را بی معنی در نظر می‌گیرند، آن را «پوچ» توصیف می‌کنند؛ در حالی‌که توضیح اینکه زندگی آنها خالی از چه چیزی است را دشوار می‌یابند. پاسخ این است که این زندگی‌ها خالی از ارزش کافی هستند.

درک این نکته که معنای زندگی مبتنی بر ارزش است، مهمّ است؛ زیرا به ما این امکان را می‌دهد تا اشتباهات بسیاری که مردم در مورد معنا یا بی‌معنی بودن زندگی خود مرتکب می‌شوند را اصلاح کنیم. من بحث در مورد این اشتباهات را در پست بعدی آغاز خواهم کرد.

 منابع:

 توماس نیگل، مجلّه‌ی «مطلق»، مجلّه‌ی فلسفه ٦۸(۱۹۷۱): ۲۱٦-۲۷.

 

توماس نگل، «تولّد، مرگ و معنای زندگی»، نمایی از هیچ جا (نیویورک: انتشارات دانشگاه آکسفورد، ۱۹۸٦)، ۲۰۸-۳۱.

https://www.pociationologytoday.com/us/blog/finding-meaning-in-imperfect-world/201708/what-is-meaningful-life

*استاد فلسفه در دانشگاه حیفا. او در مورد معنای زندگی، بسیار نوشته است. کتاب او، «در جستجوی معنا در یک دنیای ناکامل»، به تازگی در انتشارات دانشگاه آکسفورد منتشر شده است.